از مسافرکشی تا کارخانهداری
گفته بودند اولین و تنها زن دباغ کشور است؛ تحقیق که کردیم چیزی دستگیرمان نشد. اطلاعاتی موثق از بانوان فعال در صنعت چرم وجود نداشت، پس نتوانستیم مدارک اثبات این موضوع را برای انتشار پیدا کنیم اما مطمئن شدیم در خراسان بزرگ «فاطمه پریان» تنها پرچمدار شغل دباغی است. همین شد که یک صبح سرد پاییزی که هوا به صورت عجیبی تلاش میکرد زمستان نیامده را به رخ بکشد به سمت جاده میامی و شهرک چرمشهر راهی شدیم. کش و قوس و ناهمواری جاده و مسیر یک ساعته، ندیده و نرسیده خبر از شغلی میداد که دشواریهای بسیاری را به همراه داشت. از دباغی همین را میدانستیم که تا امروز حرفهای مردانه بوده است و سرک کشیدنهای ما نیز در این شغل، گواهی بود بر زمختی و سختی کار با پوست دام. بنابراین با اندکی اطلاعات در مورد چگونگی حضور یک زن در چنین شغلی، یک نیمروز وارد فضایی زنانه در کارخانهای مردانه شدیم.
سگی سیاه و سفید وسط جاده دراز کشیده است، با نزدیکشدن ماشین از جایش تکان نمیخورد، تنها لحظاتی چشمانش را باز میکند، نگاهی از سر بیحوصلگی میاندازد و دوباره چشمانش را میبندد. چند گلدان آبی بزرگ، نشانهای است که خانم پریان برای پیدا کردن کارخانه به ما داده است. دری فلزی و قهوهایرنگ خودبهخود به رویمان گشوده میشود. خانمی آراسته مقابلمان ظاهر میشود و خوشامد میگوید. حیاطی بزرگ با کفپوشی از سنگریزه، به انضمام چند ساختمان، جزئیات فضا را تشکیل میدهند. مردانی با چکمههای پلاستیکی بلند از گوشه و کنار حیاط عبور میکنند. بیشتر از یک سال است که به چرمشهر نقل مکان کرده و زندگی میکند، اما کارخانه 4سال بیشتر است که راه افتاده. از مشهد آمده و در بیابانی اینچنین دورافتاده در جاده میامی، بدون امکانات شهری، خودش را با طبیعت وفق داده و حتی از نداشتن دروهمسایهای که با آنها رفتوآمد کند، رضایت هم دارد. رضایتی که در لحن و انتخاب واژگانش صادقانه پیداست. «آنقدر لذتبخش است که خدا میداند. از دور دیگران فکر میکنند اینجا مثل یک روستاست. اما اینجا بیشتر شبیه یک باغ تالار است. من یک ساعت نشستن کنار آن باغچه کوچک را در شب، به 50خانه در بولوار هدایت ترجیح میدهم. آنقدر لذتبخش است که به نظرم همه کسانی که الان در مشهد زندگی میکنند، باختهاند. شهر پر است از دود و سروصدا. اینجا هیچ خبری نیست. ساعت4 که کارگرها تعطیل میشوند سکوتی مطلق برقرار میشود. دیگر تنها خودت هستی و خدای خودت.»
برای رسیدن به کارخانه از مسیرِ پوشیده از سنگریزه، عبور میکنیم. باغچهای کوچک، پر از بوتههای گوجهفرنگی و بادمجان انتهای حیاط به چشم میآید. در حالی که آرام کنارمان قدم برمیدارد، میگوید «اگر یک روز با من باشید، فقط یک روز، فردای آن در خانهتان به شما سخت میگذرد. من امسال تمام گوجه سالاد و رب را از این باغچه جمع کردم. دیشب گوشت و بادمجان داشتیم. بادمجانهای باغچهمان را پخته بودیم. دیگر در شهر آن آرامشی که باید نیست.»
به علت علاقه بیاندازه شوهرش به دباغی، او هم عاشق این حرفه شده است. پیش از آن از بو و کثیفکاریهای پوست بدش میآمده، اما حالا دباغی برایش دنیایی شگفتانگیز است و مادامی که در آن به حیات خود ادامه دهد، احساس رضایت میکند. «قبلا شغل همسرم نیز همین بود. ورشکست کرد. افسردگی گرفت. چند وقتی حتی از خانه بیرون نمیآمد. به دباغی اعتیاد پیدا کرده بود. اصلا بوی دباغی اعتیاد میآورد. از اعتیاد به شیشه بدتر است. هر کسی که از این حرفه خارج میشود، حداقل هفتهای یک مرتبه باید به یک دباغخانه بیاید تا بوی دباغی به مشامش بخورد. شوهرم هم عاشق این بوی دباغی بود. بدون آن نمیتوانست زندگی کند. اصلا دباغی یک عشقی دارد.»
2سوله بزرگ در انتهای حیاط قرار دارد. به یکی از آنها وارد میشویم. دستگاههایی شبیه به چند بشکه غولآسای چوبی بالای چند پله، روی سکویی طویل قرار گرفتهاند. تپههایی از پوست بز در محلولی از آهک و اسید به رنگ سفید درآمده و با نظمی نسبی کف زمین چیده شدهاند. دستگاهها هر کدام تاریخی را پشت سر گذاشته، رنگ عوض کرده و زنگ زدهاند. رایحهای نه چندان خوشایند از محتویات بدن چهارپایان، چیزی شبیه به بوی یک طباخی، به مشام میرسد و زمین از رطوبتی باسابقه، خزه بسته، به رنگ سبز تیرهای درآمده است. میگوید «وقتی پوست میآید، مثل دباغخانههای قدیم در محلولی از آهک چند روزی خوابانده میشود تا موهایش از آن جدا شود.» در طرف دیگر، باقیماندههایی از پوست، چیزی شبیه به چربی، روی زمین تلنبار شده است. از نگاه متعجب ما توضیح میدهد که اینها ضایعات پوست است و بعدا قرار است در تولید صابون از آن استفاده شود. خانم پریان سوله را به خاطر حضور ما خلوت کرده است. هیچ کارگری به چشم نمیآید و به نظر برای دیدن خط تولید چرم و کارگران کارخانه باید به سوله دوم سر بزنیم.
ابعاد سوله دوم وسیعتر است. نور کافی نیست و همه جا در نگاه اول به تاریکی میزند. کارگران هر کدام در کنار دستگاهی مشغول کارند. اینجا دیگر آن بوی طباخی کمرنگ میشود و در عوض رایحه دلپذیری از چرم تازهرنگشده به مشام میرسد. قسمتی از سقف سراسر از پوستهایی رنگشده، عمدتا قهوهای، با نظم خاصی از ریلهایی پیوسته آویزان شدهاند. پوستهایی که حالا نه پوست هستند و نه میتوان هنوز چرم خطابشان کرد. «پشم پوست که از آن جدا میشود، از این ریلهای سقف آویزان میشوند و میچرخند. بعد هم میروند نزدیک آن 2دستگاهی که روبهروی هم است، چربیهای پوستشان زده میشود.» از چربیهای پوست برای تولید روغن استفاده میکنند و از پشم آن برای نخریسی. «بعد پوست وارد دستگاه دیگری میشود و به سالامبور تبدیل میشود.» «سالامبور» را متوجه نمیشوم و خودش نپرسیده، توضیح میدهد که آن پوستهای خواباندهشده در محلولی از آهک، که به رنگ سفیده درآمده بودند، اصطلاحا سالامبور نام دارد.
خطر کردم و خانهام را فروختم
داستان ورشکستگی همسر خانم پریان به 15 یا 20 سال قبل بازمیگردد، همان موقع که دلار ناگهان دچار نوسان شد. آن زمان یک انباری کوچک به وسعت 200 متر داشتند و در آن پوست را به چرم تبدیل میکردند، اما با ورشکستگی از دستش میدهند. «چند سال بعد از ورشکستگی خانهمان را فروختیم. چون در بولوار هدایت زندگی میکردیم، قیمت بالایی هم نداشت. با پولش توانستم این زمین را در چرمشهر به همراه مقداری ابزار و مصالح بگیرم. زمانی که خانهام را میفروختم، با خودم فکر میکردم که دارم خطر بزرگی میکنم و ممکن است همه زندگیام را از دست بدهم. تقریبا داشت همین اتفاق هم میافتاد. به حساب خودم آمدم زرنگی کنم و 100میلیونم را گذاشتم صندوق قرضالحسنه میزان، میزان هم ورشکست شد و تمام پولم را خورد و تنها 16 میلیون تومان از آن باقی ماند. ولی باز هم بخت با من یار بود که تمام پولم را در میزان نگذاشته بودم.»
از میان کارگران که عبور میکنیم، خانم پریان محترمانه و با صدایی بلند، جوری که صدایش بر صدای دستگاهها غلبه پیدا کند، دستوراتی میدهد. 2کارگر در فاصلهای دور از ما، گوشه و کنار پوستهای رنگشده را میزنند و روی هم میچینند. 2کارگر دیگر هم در حال اتوزدن پوستها هستند. کسی پوستهای رنگی چیدهشده را برمیدارد و به سمت دیگری میبرد. آنها را یکییکی و با دقت درون دستگاهی میگذارد. حرارت بالایی از دستگاه بیرون میزند. انگار پوستها را چند بار رنگ میزنند و چند بار هم خشک میکنند. بعد از این فرایند، دیگر پوستها با اطمینان چرم شدهاند. چرمهایی مشکی، قهوهای، آبی، زرد یا قرمز، با ابعادی متفاوت. بیشتر کارگرهای کارخانه از اهالی روستای قازقان هستند. قازقان مردم محرومی دارد. «مردمش همگی، مرد و زن، در کارخانههای اطراف کارگری میکنند. بعد در چنین شرایطی، مدرسههای روستا برای ثبتنام کودکان اینها ورودی هم میگیرند. پدر و مادرهای این کودکان آن قدر تنگدستاند که برای فرستادن بچههایشان به مدرسه روستا باید قرض بگیرند.»
اصلا و ذاتا پی اذیت راه میروم
بعد از ورشکستگی همسرش، میتوانسته همچنان خانهدار بماند، طبقهای را اجاره بدهد و از درآمد حاصل از اجاره زندگیاش را بگذراند. اما با شرایطی که برایشان پیش آمده، این سبک زندگی را دیگر دوست نداشته است. «همان اولی که همسرم ورشکست کرده بود، مدت زمانی را به کار ساختمانسازی وارد شدم. شاید حدود یک سال. مقداری پسانداز داشتم و مقداری هم وام گرفتم. چند واحد آپارتمان ساختم و فروختم و خوب هم برایم استفاده داشت. سر بیدردم را قشنگ به درد انداختم. اصلا ذاتا پی اذیت راه میروم. زندگی آرام نمیخواهم. آنجا چند همکار آقا به من میگفتند که چه قدمی داری بیبی جان. اگر شما بالای سر ما باشی، هر چیزی را که بخواهیم خرید و فروش بکنیم، برایمان استفاده دارد.» از اینکه «بیبی جان» صدایش میزنند، شگفتزده لبخند میزنم، زیرا هنگامی که خودش را «فاطمه پریان» معرفی میکرد، نشانی از سید بودنش نیاورده بود. ادامه میدهد. «قبل از کارخانه دباغی خودمان، در همتآباد هم مدتی برای کسی دباغی میکردم، تا اینکه محیط زیست آنجا را بست و من به فکر راه انداختن اینجا افتادم.»
افسردگی همسرم را درمان کردم
از روزی که به اینجا آمدهاند افسردگی همسرش روز به روز بهبود پیدا کرده است. علاقهاش به همسرش از میان کلماتش داد میزند و به نظر حاضر است برای حال او دست به دشوارترین کارها بزند. «با خودم گفتم وقتی آنقدر مرد من عاشق دباغی است، باید کاری بکنم که نابود نشود. با تنها پسرم کارم را شروع کردم و خدا هم کمکم کرد. مطمئنم که هیچ کاری نشد ندارد. همسرم همیشه به من میگوید که اگر تو بگویی کاری باید انجام شود، حتما آن کار انجام میشود. او همیشه میگوید که تو بهترینی! و من با شنیدن این حرف از او واقعا به بهترین تبدیل میشوم.»
اطرافیانش وقتی دیدهاند یک زن به چنین عرصه مردانهای ورود پیدا کرده، همگی شگفتزده، بعید دانستهاند که او بتواند در این راه موفق شود. فکر کردهاند به زودی خسته میشود و دست میکشد. آخر زنی که تا پیش از آن، در ناز و نعمت خانهداری میکرده و مستخدم داشته، چطور میتواند از پس چنین کار خشنی بربیاید. سعی کردهاند رأیش را بزنند. مردان همصنفش، چندتاییشان حتی سنگاندازی هم کردهاند اما او همه این حرف و حدیثها را پشت سر گذاشته است، تا جایی که حالا تنها زنی است که در خراسان کار دباغی انجام میدهد. «با 1000تکه پوست شروع کردم. دوروبریهایم در صنف به صدا درآمده بودند که چرا یک زن آمده توی این کار یا چرا ما باید با یک زن روبهرو شویم. بعد هم بین خودشان گفتند که به بیبی چند تکه پوست خراب بدهیم، ببینیم از میدان به در میشود یا نه. کار خدا بود که آن چند تکه پوست خراب من تبدیل به احسن شد. هنگامی که دیدم اینها میخواهند که من در این کار زمین بخورم، بیشتر به خداوند توکل کردم. به لطف پروردگار پوستهای خرابی که به دستم رسیده بود، همگی در نهایت خوب از آب درآمدند. آن موقع اصلا از پوست سررشتهای نداشتم. پوست هر قدر درشتتر میبود، بهتر جواب میداد، اما چون تا پیش از آن زنی خانهدار بودم، فکر میکردم پوست باید ظریف و کوچک باشد. به لطف پروردگار همان پوستهای کوچک هم در نهایت درشت از آب درآمدند. بعدها، آن کسی که به من پوست خراب فروخته بود، گفت که اینها میخواهند تو را زمین بزنند، اما خدا نمیخواهد که تو زمین بخوری. همین ماجرا سرمنشأ کار من شد.»
خودش میگوید که در مراحل مختلف زندگیاش افرادی ناگهان بر سر راهش قرار گرفتهاند که به نقطه عطفی در زندگیاش تبدیل شدهاند. پیشامدهای غریبی که سرنوشتش را تغییر دادهاند. «آن زمان که تازه کارم را اینجا شروع کرده بودم، از یکی از افراد صاحبنام عرصه چرم خواستم که فقط روزی 10دقیقه به خاطر من با مشتریهایش تماس بگیرد و من را به آنها معرفی کند. به او گفتم تو روزی 24ساعت از خدا عمر گرفتهای، 10دقیقه از این 24ساعت را در راه رضای خدا برای من صرف کن و همین کار را هم کرد و حالا به برکت کاری که برای امثال من انجام داده، موفق شده و شهرتی به هم زده است.»
دستگاههای کارخانه هم از خزانه غیب جور شدند
زمانی که هنوز دستگاههای کارخانهاش تکمیل نبوده و توان مالی چندانی هم نداشته است، از فردی خبردار شده که از قدیمیهای دباغی بوده و سالها پیش از دنیا رفته بوده است. 17سال پس از مرگش، فرزندانش دستگاههای کارخانهاش را به فروش گذاشتهاند. این دستگاهها تا 3مرتبه معامله و حتی بار ترانزیت شده تا خریدار آنها را به تهران ببرد، اما هر 3مرتبه، زمانی که ماشینها در حال خروج از کارخانه بودهاند، معامله به هم خورده، تا هنگامی که خانم پریان برای خرید آنها به این کارخانه قدیمی پا گذاشته است. «بعد از 17سال که کارخانه به ویرانه تبدیل شده بود و سقفها همه ریخته بود، تصمیم گرفته بودند ارثیه را بفروشند. وقتی رفتم آنجا، انگار معجزهای رخ داده باشد. هر آنچه که من شرط میکردم میپذیرفتند. آنها قبلا با پول نقد معامله کرده بودند و معامله به هم خورده بود، من اما چک یکساله گذاشتم. خیره نگاهم میکردند. بهشان گفتم که من تمام دستگاههای پدر خدابیامرزتان را میخواهم. گفتند مال شما. گفتم میگویند شما بدعهدی میکنید، مال را از جلوی در برمیگردانید، گفتند مال شما. کار خدا بود.»
50هزار تکه پوست برای 2ماه
سالهای دور کنار همسرش چموخم کار را اندکی آموخته و در عرصه بوده است. پوست را میشناخته و با بازار آن آشنایی داشته است اما خیلی کم. خودش میگوید شاید به اندازه 15 یا 20 درصد. هنگامی که شوهرش برای خرید پوست میرفته، او همراهش میرفته و همه چیز را تماشا میکرده است. «ابتدا پوست را از کرمان، مشهد یا هر جای دیگری که توان معامله با آن پوستفروش را داشته باشیم، خریداری میکنیم. قیمت پوست بسته به نوع ارائه آن یا بدون روده یا در تولید خانگی یا کارخانه، تفاوت میکند. بازار پوست عرصهای دارد که تنها تاجرانی که توی گود آن قرار گرفتهاند، از آن سر در میآورند اما خرید من بیشتر پوست بز است. یعنی بیشتر چرم بز تهیه میکنم. چرمی که سبک است و آستر یا رویه کیف و کفش میشود. گاهی هم کاپشنی تولید میکنیم. اما خیلی کم. 50 هزار تکه پوست را برای تولید 2ماهمان خریداری میکنیم. البته الان بازار قدری سنگین شده و زمان مناسبی برای خرید پوست نیست. ما هنوز از خرید سال قبل خود، که به مرداد یا شهریور برمیگردد، در انبار پوست داریم، چون در ماههای اخیر، آنطور که باید، نتوانستیم فروش خوبی داشته باشیم.»
خجالت میکشیدم کرایه بگیرم
دباغی زود به درآمد نمیرسد. حداقل 6ماه طول میکشد؛ مانند کشاورزی، امروز که کشت میکنی، نمیتوانی فردا آن را برداشت کنی. به همین دلیل خانم پریان به یک شغل اکتفا نکرده و هنگامی که این کارخانه را راه انداخته، برای پر کردن این بازه ششماهه به فکر مسافرکشی افتاده است. « حدود 6ماه با یکی از این تاکسیهای زرد مسافرکشی کردم. اوایل که شروع کردم به مسافرکشی، خیلی خجالت میکشیدم. از بخت بد، یکی از فامیلهای دامادمان من را دید. به من گفت که بیبی جان سر چهارراه چهکار میکنی؟ گفتم نذر کردهام و حاجت داشتم تا 5روز مسافرکشی کنم و زائرها را رایگان به این طرف و آن طرف ببرم». 5روزی مسافرها را رایگان سوار ماشینش کرده، اما بعد خجالتش ریخته است. با خودش گفته هیچ چیزی زشت نیست. «دفعات اولی که میخواستم کرایه بگیرم، تعارف میکردم که برای رضای خدا سوارتان کردم و بعد هم پولی نمیگرفتم. دفعات بعدی خود مسافرها فکر میکردند که من در راه رضای خدا سوارشان کردهام، بعد بهشان میگفتم که یعنی چه؟ من این همه وقت صرف کردهام، باید کرایه بدهید.»
از آنجا که بیبی جان هیچ زن دباغی را به چشم ندیده، میگوید که این شغل مردانه است و مردان معمولی هم در آن کار نمیکنند. همگی سخت و خشن و جدیاند. اما مراوده با چنین مردانی برای او اصلا سخت نبوده است. «تمام همکارانم مثل برادرم هستند. اگر سرسوزنی برایم مشکلی پیش بیاید، 10نفر به من زنگ میزنند تا مشکلم را حل کنند. هیچ وقت هیچ دعوا و مرافعهای نداشتیم. چند سال پیش، سازمان محیط زیست 6کارخانه را اینجا تعطیل کرد. اسم من که آمد، با اینکه خودشان جزو کارخانههای پلمبشده بودند، همگی صدایشان را بردند بالا که «بیبی جان که تمیز است دیگر، کارخانه او را چرا میخواهید ببندید»، بعد هم با همین حمایتهایشان توانستند جلو تعطیلشدن کارخانه من را بگیرند». هر چیزی که امروز دارد را از برکت کارهای خیر گذشتهشان میداند. «همسر من از آن مردهایی بود که اگر همه کار در این دنیا کرد، هیچ گاه به ناموس کسی نگاهی نکرد. به برکت زندگی که او داشت، حالا من وقتی میروم میان یک قشون مرد مینشینم، اصلا احساس ناراحتی نمیکنم. گاهی پیش میآید که حرفهای همکاران مَردم با یکدیگر کمی نامناسب میشود، من هم در این مواقع بلند میشوم که بروم، آنها تا میبینند که من در حال رفتن هستم، لااله الا ا… میگویند که، ای وای، فراموش کردیم بیبی جان زن است.»
همانقدر که خانوادهاش برایش ارزش دارد، کارش نیز برایش ارزشمند است. در آستانه پنجاه سالگی، 2دختر ازدواج کرده دارد که در مشهد زندگی میکنند. هر کدامشان 3بچه دارند. پسرش در کارهای کارخانه کمک دستش است. «اگر تمامی اینها را بخواهم روی یک کفه ترازو قرار دهم، در یک کفه خانوادهام قرار میگیرد و در کفه دیگر کارم. بچههایم هم اینجا را دوست دارند. پنجشنبه، جمعهها که میآیند اینجا، خیلی خوشحالاند. آنقدر کارم را دوست دارم که ایام عید نوروز را هم در کارخانه میگذرانم. کارگرانم هم همگی میآیند. اوقات فراغتم را به جای اینکه به پارک یا سینما بروم، به کارخانه میآیم و کار میکنم. عاشق کارم هستم. چرا عاشقشم؟ چون همسرم این شغل را به معنای واقعی کلمه دوست دارد.»
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.